[ إِذَا لَمْ یَکُنْ مَا تُرید، فَلَا تُبَلْ ما کُنتَ ]
۶۶۱ - ۵۹۹
بعضی موقعا تصمیم میگیری نوع نگاهتو عوض کنی. قبول کنی یک سری واقعیتا رو و ارزشیابیت رو از دنیای دور و برت بازنگری کنی. انگاری یه جورایی دنیات رو از اول بنا کنی. این اتفاق معمولن اونجایی رخ میده که یه اتفاقی میافته و توقعات/ تصورات تو از دنیا رنگ میبازه.
این میتونه شکلهای خیلی ساده و شکلهای پیچیده بگیره به خودش؛ مثلن تویی که از وقتی یادت میاد، یونایتد پای اول قهرمانی لیگ برتر بوده، یهو به خودت میای و میبینی 8تو سال گذشته به زحمت یکی دو بار چهارم شده. خب این باعث میشه تو یه نگاهی بندازی به عقب و ببینی آیا واقعن این تیمو دوست داری؟ آیا واقعن این علاقه از روی رنگ لباس و دیوید بکام و فرگوسن بوده؟ یا از روی قهرمانیای زیاد؟ بعد تو از خودت میپرسی آیا من واقعن هنوزم دوست دارم این تیمو؟ امیدوارم بدونید چی میگم. این همون نقطه ای هست که تو شروع میکنی ارزش گذاری و ملاک های خودت رو دربارهی طرفداری بازنگری میکنی. و ممکنه کار به جایی برسه که یهو بفهمی ای بابا اصلن یونایتد خیلی هم تیم چرتیه. یااصلن من اگرم یه روزی واقعن طرفدار یونایتد بودم، الان اصلن فوتبالم دوست ندارم. چه برسه به طرفداری.
شکل پیچیدهتر هم میتونه بگیره. دیگه شما بگیر برو جلو دیگه، کار، دوست، پارتنر، ال بل.
حالا اما سوال من اینه: اونجا کجاست که تو میفهمی دلیلِ بازنگریت، اورجیناله و از رویِ دستِ_پایین_رو_داشتن نیست؟ اونجا کجاست که میفهمی بازنگریت ترجمهی پیف_پیف_بو_میده نیست؟
i was coming into peace with myself. I reallz was. I even wanted to share with you guys a few words about it.but then it happened.somethingsnever change
زندگی در پندارِ ما
به چاهی بی پایان میماند.
زیرا نمیدانیم مرگ
کی فرا خواهد رسید.
راستش هرچیز چندبار بیشتر رخ نمیدهد.
واقعن چند بار... فکر میکنی چند بار دیگر،
خاطره ی یک بعدازظهر کودکیات را به یاد خواهی آورد؟
بعدازظهری که چنان بخشی از وجودت شده،
که حتا تصور زندگی بدونِ آن برایت ناممکن است.
شاید چهار یا پنج بار دیگر
شاید همین تعداد هم نشود.
چندبار دیگر طلوع ماه کامل را تماشا خواهی کرد؟
بیست بار، شاید.
و با این همه،
تو گویی تمامِ اینها بیانتهاست.
نه، تو هر روز از این فکرها نمیکنی.
من از دونه دونه و تک تکِ معلمهای مدرسهی راهنمائیام تنفر محض دارم. تنفر، با خلوص بسیار بسیار بالا. اما، اما آرزوی من بازگشت به سالهای اول و دوم راهنمائیست. چرا؟ چون تنها زمانیست در زندگیِ بی لِوِل من، که به چیزی وصل بودم. آرمان داشتم (ای بسا گزززززژععععر). زندگیام تعریف داشت. و البته، درگیرِ این همه کثافت نشده بودم. لااقل چیزی بود. چیزی که از همه چیزهای دیگر میگذشت. فرای هر چیزی بود و درون همه چیز. لابهلای هر اتفاق دیگری بود؛ نخ تسبیح. نه مثلِ الآن، باری به هر جهت و راهی به هر طرف. نه مثلِ کثافتِ الآن.
این دریارهی غم نیست. دربارهی خشم هست. دربارهی ناامیدی. دویدن و نرسیدن. نه دربارهی خودم. که همهی ما.
خستم از نخواستنِ چیزی که میخوام و خواستنِ چیزی که نمیخوام. از این همه فیلم و نقاب و بازی. خستم از روراست نبودن خودم با خودم و از خودم. از اینکه تازه الان یاد این چیزا افتادم. از این انگلی که تو تو همهی وجودم نفوذ کرده و از صبح تا شب عین خوره همهی زندگیم رو میخوره. خستم از نخواستنِ چیزی که میخوام و خواستنِ چیزی که نمیخوام.
توی اتوبان داشتم میرفتم. با هفتاد هشتاد تا توی لاین خروجی. یکهو به خودم اومدم که من نمیخوام خارج بشم. اما دیر شده بود. شاید پنجاه متر مانده بود. تصمیم گرفتم بیام لاین وسط. از آینه بغل دیدم که ماشین عقبی خیلی نزدیکمه. اما باز هم ادامه دادم. ماشین عقبی تبدیل شد به ماشین بغلی. میدونستم الان تصادف میکنم. میدونستم الان میرم تو گاردریل و ماشین پشتی هم میزنه بهم. فهمیدم. و دو ثانیه منتظر تصادف بودم. و شد. دقیقن همونطور که دو ثانیه قبل تجسم کرده بودم و انتظارش را میکشیدم.
امیر تعریف میکرد