جزء به کل

کثافتِ بی‌شاخ و دم

جزء به کل

کثافتِ بی‌شاخ و دم

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

So I was takin' a walk the other day,

and I seen a woman—a blind woman—pacin' up and down the sidewalk.

She seemed to be a bit frustrated, as if she had dropped somethin' and havin' a hard time findin' it.

So after watchin' her struggle for a while,

I decide to go over and lend a helping hand, you know?

"Hello, ma'am, can I be of any assistance? It seems to me that you have lost something. I would like to help you find it."

She replied: "Oh yes,

you have lost something.

You've lost...

your life."

KINGKENDRICK

He grabbed my hand and said to me, Talk.

[pause]

Talk about anything u know. about any subject in the world. Don't worry whether it interests me or not. just talk. so i wont break down.

He couldn't bear alone with his thoughts. it was too painful.

 سوم دبستان بودم. پسری همکلاسیمان بود به نام باقری. اسم کوچکش هیچ رقمه خاطرم نیست. از نظر ذهنی و فیزیکی با بقیه ی ما تفاوت تاثیرگذار داشت. وقتی باهاش حرف میزدی، یکهو میخواباند تو گوشت و هرهر میخندید. هیچ کس حاضر نبود هم نیمکتی باقری باشد. من اما از خدایم بود. چون ارضایی که از کمک کردن بهش میشدم را هیچ جای دیگری نمیشدم و پیدا نمیکردم. هم ارضای خالص و ترتمیز درونی، هم ارضای ریاکارانه و کثافت بیرونی؛ هر بار معلم میفهمید باقری فلان مسئله را حل کرده، کردیتش به حساب من واریز میشد. بعد هم خیلی عامدانه به بقیه نگاه نمیکردم که یعنی من اصلن محض این بازی ها باقری رو کمک نمیکنم و هدفم مطلقا رضای خداست. یکی دو سال بعد، سال پنجم، مبصر کلاس بودم. باقری کفرم را درآورد و من هم گچ ملعون را پرت کردم بهش. صاف خورد وسط چشمش. اشک باقری درآمد و صدای ناله اش آه از نهاد همه درآورد. من اما بس که هول کرده بودم پریدم سمت کسری تا طی یک سناریوی به غایت مسخره بیاید و در دفاع از باقری و طی عملیاتی آکروباتیک، گچ را در چشم من فرو کند، بلکه باقری ببیند من هم همانم و از این رو، ناظم کشتیگیرِ ما را در جریان نذارد. اینکه چرا همچون عملی میتواند منجر به همچون نتیجه ای شود ذیل حجم کودک بودن من نهفته میماند. علی‌ای‌حال سی و سه نفر نظاره گر این تاتر مضحک و ناله های مقوایی من بودند. من مثلن چشمانم را گرفته بودم و از لای انگشتانم میدیدم نقشه ام چطور پیش میرود. در حالی که باقری چشمش را از درد ول نمیکرد.

 دوم یا سوم راهنمایی بودم. به گمانم دوم، چون هنوز درسم خوب بود. پسری توی کلاسمان بود به نام عرفان. نام خانوادگی ش همه جوره یادم هست اما مهم نیست. عرفان کمربند قهوه ای کاراته داشت، من نمیدانستم. زنگ تفریح ها قرار بود بمانم بهش ریاضی یاد بدهم. توی مخش نمیرفت که نمیرفت. نکالیفش را نمینوشت که نمینوشت. من هم یک زنگ تفریح بند کردم بهش که تو ریدی.. چرا درس نمیخوانی و فلان. اما هیچ کس دیگری توی کلاس نبود تا من ارضای کثافت بیرونی بشوم. برای اینکه به بهمه نشان دهم چه آدم مسئولیت شناسی هستم باید صبر میکردم زنگ بخورد و همه بیایند. پس بازی را کش دادم. کلاس طبقه دوم بود. منتظر ماندم و تا زنگ خورد و ملت آمدند و اولین نفر در کلاس را باز کرد، یقه ی عرفان را چسبیدم و کوبیدمش به دیوار و همزمان خطابه ای سر دادم در باب اهمیت نظم در کار و زندگی. سر ینده ی خدا جوری صدا داد که هرکه آمده بود به کلاس ساکت شد و نمایش من را تماشا کرد. عرفان فقط درامد که "حیف" و رفت نشست سر جایش. آن موقع نفهمیدم حیف چی یا کی. اما بعدن حالیم شد که به مادرش قول داده کسی را گوشتمالی ندهد.

 سوم دبیرستان از الان هم بیشتر ادعا داشتم. از دار دنیا یکی دو تا شکست عشقی خورده بودم و سه چهار تا کتاب خوانده بودم و فکر میکردم دنیایی حالیم هست و الباقی در بحر دنیا مشغول تناول از ماهیِ جهل اند. اما سال سوم یک مورد اضافه شد به جمع ما؛ پوریا فروزان اگر اشتنباه نکنم. شایدم علی پوریا نژاد. یا همچین چیزی. لاغرمردنی و ساکت. مصداق بارز موردی بود که از دیوار صدا درمیامد اما از او نه. تا یک روز که من داشتم برای یک بنده خدایی فلسفه میبافتم، و احتمالن خونش به جوش آمد از پرت بودنِ من، و درامد که؛ البته علامه طباطبایی میگوید که بهمان. درامدم که من اصلن نمیدانم ایشون کی هستند اما بیصار. (برای اطلاع از اینکه این بی اطلاعی به چه حسابی گذاشته شود لطفن رجوع کنید به موردی که در سالهای دبستان ذکر آن رفت.) بنده ی خدا مانده بود چی تحویلم بدهد. عطای بحث را به لقایش بخشید و محل حادثه را ترک کرد.

یک بار هم یک معلمی داشتیم که حرف حساب زد؛ هروقت آدمی توی خیابان پایش گیر میکند جایی و تلوتلو میخورد، اولین کاری که میکند برگشتن و نگاه کردن به چاله یا برآمدگی کذاست. هیچ کس خودش را مقصر نمیبیند.