جزء به کل

کثافتِ بی‌شاخ و دم

جزء به کل

کثافتِ بی‌شاخ و دم

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

 دستم را بردم بالا و گفتم حالم خوش نیست. از کلاس زدم بیرون که زنگ بزنم منزل، که تایید کنند خروجم را از موسسه ی زپرتی مان، خارج از زمان متعارف کلاس. هیچکس دفتر نبود. سرخود رفتم تلفن را برداشتم که زنگ بزنم تا منشی پیدایش شود؛ چشمم افتاد به زیباترین دختر خیابان بهار. عصرها که کلاس تمام میشد می ایستاد کنار موسسه بنا میکرد به دلبری. موهای خرماییِ روشنش را انداخته بود دو طرف صورتش و با دو سه تا جینگول بسته بودشان. آن موقع این کش رنگی ها برای بار اول مد شده بود. تنها نشسته بود جایی که والدین میآیند منتظر بچه هاشان مینشینند. حتمن منتظر خواهرش بود؛ یعنی من دوست داشتم اینطوری فکر کنم. تلفن را گذاشتم سر جاش و رفتم نشستم کمی آنطرف تر. هیچکس نبود جز ما. کی دیگر همچین موقعیتی گیرم میآمد؟ شیرین سه سالی از من بزرگتر بود. شیرین دست و پایم را گم کرده بودم. نیما میگفت توی بهار که راه میرود غش میکنند ملت*. شیرین میزدم. سه چهاربار مرور کردم چی بگویم و همه ی شهامتم را جمع کردم، دو تا نفس عمیق کشیدم و، برگشتم کلاس.
*راستش من هیچوقت نفهمیدم نرگسی که نیما ازش حرف میزد وافعن همین بابا بود یا نه. حتا نمیدانم اسمش واقعن نرگس بود یا نه. قضیه از این قرار بود که من یک بار توی بهار دیده بودمش. بعدن که داستان غش و ضعف ملت را برای نرگس نامی شنیدم، تکه های درامِ طلاییم را چسباندم به هم و فوقع ما وقع.