جزء به کل

کثافتِ بی‌شاخ و دم

جزء به کل

کثافتِ بی‌شاخ و دم

 مورینیو، آن موقع که با اینتر همه را گذاشت جیب کوچیکه، گیر دادند بهش که آقا این چه وضع بازیه یه گل میزنین میپچین تو دفاع و فیلان. درآمد که "والا اینکه ما چیجور بازی می‌کنیم اونقدرا که فکر می‌کنین چیز مهمی نیست [و مهم بردن و قهرمانی ه]. وقتی شما یه فراری داشته‌باشی و من یه آهن‌قراضه، واسه اینکه کَل‌ِت رو بخوابونم یا باید تایرت رو پنچر کنم، یا مجبورم تو باک‌ت شکر بریزم."

  آن روز آقای عراقی، مربیِ مدرسه فوتبال امجدیه، قرار بود یکی دو نفری را معرفی کند به جلال طالبی، که آن موقع ها توی تیم مس کرمان برو بیا داشت. من کجای ماجرا هستم؟ من فسقل بچه ی هفت هشت ساله ای بودم که صبح روزهای زوج، ظلِّ تابستان، علیرغم میل باطنی ابوی، شرت ورزشی را تن میزدم و هلک هلک میرفتم مدرسه فوتبال کذایی. شما فکرش را بکن چه رقابتی که شکل نگرفت تا یکی بشود آن یک دو نفر. آخر جلسه، بعد از تمرینهای پاس بقلپا، شوت یه ضرب، هد زدن و کس‌وشعر، بالاخره تقسیم شدیم به دو تیم و قرار شد نیم ساعتی زمین را بالا و پایین کنیم. وقتِ نحت تاثیر قرار دادنِ حضرتِ عراقی بود. پارسا جان در تیم حریف غوغا کرده بود. من با اینکه فوتبالم بد نبود، اما تکنیکی نبودم. شما فکر کن روی کینِ زمانه. پارسا اما رونالدینیو بود. سفت بسته بود که چشم استاد عراقی را چهارتا کند. چهار گوش زمین را دو تا یکی چک‌پوینت میزد و گوش عالم کر شده بود از "پاس پاس"ِ هم‌تیمی‌هایش. گوشش اما بدهکار نبود و نماند. تا بالاخره ملت وا دادند و گذاشتند هرکاری میخواهد بکند. وقت اندک بود و من چاره‌ای نداشتم جز اینکه منتظر فرصتی باشم تا شکر را بریزم آنجا که باید؛ صبر کردم توپ برسد دستش، سوسکی خودم را نزدیکش کردم و خیلی ریز صدایش کردم. نقشه‌ام گرفت: توپ بی هیچ زحمتی رسیده بود دستم. نه اینکه بعد با آن توپ کار خاصی کرده باشم..نه. اما پارسا آن روز دیگر پارسا نشد. باکش را پر کردم.

 *ما که به جایی نرسیدیم، از پارسا اما خبر ندارم. این هم متن خوبی از آب درنیآمد اما چه می‌توان کرد؟

باد می‌وزه و می‌گیرمش در آغوش
رد میشه از پاره‌هامو می‌گه در گوش، هر چی که یاد گرفتی
یه روزی می‌کنی فراموش

بعد از عمری برایم آهنگی فرستاده؛

آوازِ

دل‏‌نشینِ

محمدرضا شجریان.

من با این غم چه‌کار کنم؟

 دستم را بردم بالا و گفتم حالم خوش نیست. از کلاس زدم بیرون که زنگ بزنم منزل، که تایید کنند خروجم را از موسسه ی زپرتی مان، خارج از زمان متعارف کلاس. هیچکس دفتر نبود. سرخود رفتم تلفن را برداشتم که زنگ بزنم تا منشی پیدایش شود؛ چشمم افتاد به زیباترین دختر خیابان بهار. عصرها که کلاس تمام میشد می ایستاد کنار موسسه بنا میکرد به دلبری. موهای خرماییِ روشنش را انداخته بود دو طرف صورتش و با دو سه تا جینگول بسته بودشان. آن موقع این کش رنگی ها برای بار اول مد شده بود. تنها نشسته بود جایی که والدین میآیند منتظر بچه هاشان مینشینند. حتمن منتظر خواهرش بود؛ یعنی من دوست داشتم اینطوری فکر کنم. تلفن را گذاشتم سر جاش و رفتم نشستم کمی آنطرف تر. هیچکس نبود جز ما. کی دیگر همچین موقعیتی گیرم میآمد؟ شیرین سه سالی از من بزرگتر بود. شیرین دست و پایم را گم کرده بودم. نیما میگفت توی بهار که راه میرود غش میکنند ملت*. شیرین میزدم. سه چهاربار مرور کردم چی بگویم و همه ی شهامتم را جمع کردم، دو تا نفس عمیق کشیدم و، برگشتم کلاس.
*راستش من هیچوقت نفهمیدم نرگسی که نیما ازش حرف میزد وافعن همین بابا بود یا نه. حتا نمیدانم اسمش واقعن نرگس بود یا نه. قضیه از این قرار بود که من یک بار توی بهار دیده بودمش. بعدن که داستان غش و ضعف ملت را برای نرگس نامی شنیدم، تکه های درامِ طلاییم را چسباندم به هم و فوقع ما وقع.

So I was takin' a walk the other day,

and I seen a woman—a blind woman—pacin' up and down the sidewalk.

She seemed to be a bit frustrated, as if she had dropped somethin' and havin' a hard time findin' it.

So after watchin' her struggle for a while,

I decide to go over and lend a helping hand, you know?

"Hello, ma'am, can I be of any assistance? It seems to me that you have lost something. I would like to help you find it."

She replied: "Oh yes,

you have lost something.

You've lost...

your life."

KINGKENDRICK

He grabbed my hand and said to me, Talk.

[pause]

Talk about anything u know. about any subject in the world. Don't worry whether it interests me or not. just talk. so i wont break down.

He couldn't bear alone with his thoughts. it was too painful.

 سوم دبستان بودم. پسری همکلاسیمان بود به نام باقری. اسم کوچکش هیچ رقمه خاطرم نیست. از نظر ذهنی و فیزیکی با بقیه ی ما تفاوت تاثیرگذار داشت. وقتی باهاش حرف میزدی، یکهو میخواباند تو گوشت و هرهر میخندید. هیچ کس حاضر نبود هم نیمکتی باقری باشد. من اما از خدایم بود. چون ارضایی که از کمک کردن بهش میشدم را هیچ جای دیگری نمیشدم و پیدا نمیکردم. هم ارضای خالص و ترتمیز درونی، هم ارضای ریاکارانه و کثافت بیرونی؛ هر بار معلم میفهمید باقری فلان مسئله را حل کرده، کردیتش به حساب من واریز میشد. بعد هم خیلی عامدانه به بقیه نگاه نمیکردم که یعنی من اصلن محض این بازی ها باقری رو کمک نمیکنم و هدفم مطلقا رضای خداست. یکی دو سال بعد، سال پنجم، مبصر کلاس بودم. باقری کفرم را درآورد و من هم گچ ملعون را پرت کردم بهش. صاف خورد وسط چشمش. اشک باقری درآمد و صدای ناله اش آه از نهاد همه درآورد. من اما بس که هول کرده بودم پریدم سمت کسری تا طی یک سناریوی به غایت مسخره بیاید و در دفاع از باقری و طی عملیاتی آکروباتیک، گچ را در چشم من فرو کند، بلکه باقری ببیند من هم همانم و از این رو، ناظم کشتیگیرِ ما را در جریان نذارد. اینکه چرا همچون عملی میتواند منجر به همچون نتیجه ای شود ذیل حجم کودک بودن من نهفته میماند. علی‌ای‌حال سی و سه نفر نظاره گر این تاتر مضحک و ناله های مقوایی من بودند. من مثلن چشمانم را گرفته بودم و از لای انگشتانم میدیدم نقشه ام چطور پیش میرود. در حالی که باقری چشمش را از درد ول نمیکرد.

 دوم یا سوم راهنمایی بودم. به گمانم دوم، چون هنوز درسم خوب بود. پسری توی کلاسمان بود به نام عرفان. نام خانوادگی ش همه جوره یادم هست اما مهم نیست. عرفان کمربند قهوه ای کاراته داشت، من نمیدانستم. زنگ تفریح ها قرار بود بمانم بهش ریاضی یاد بدهم. توی مخش نمیرفت که نمیرفت. نکالیفش را نمینوشت که نمینوشت. من هم یک زنگ تفریح بند کردم بهش که تو ریدی.. چرا درس نمیخوانی و فلان. اما هیچ کس دیگری توی کلاس نبود تا من ارضای کثافت بیرونی بشوم. برای اینکه به بهمه نشان دهم چه آدم مسئولیت شناسی هستم باید صبر میکردم زنگ بخورد و همه بیایند. پس بازی را کش دادم. کلاس طبقه دوم بود. منتظر ماندم و تا زنگ خورد و ملت آمدند و اولین نفر در کلاس را باز کرد، یقه ی عرفان را چسبیدم و کوبیدمش به دیوار و همزمان خطابه ای سر دادم در باب اهمیت نظم در کار و زندگی. سر ینده ی خدا جوری صدا داد که هرکه آمده بود به کلاس ساکت شد و نمایش من را تماشا کرد. عرفان فقط درامد که "حیف" و رفت نشست سر جایش. آن موقع نفهمیدم حیف چی یا کی. اما بعدن حالیم شد که به مادرش قول داده کسی را گوشتمالی ندهد.

 سوم دبیرستان از الان هم بیشتر ادعا داشتم. از دار دنیا یکی دو تا شکست عشقی خورده بودم و سه چهار تا کتاب خوانده بودم و فکر میکردم دنیایی حالیم هست و الباقی در بحر دنیا مشغول تناول از ماهیِ جهل اند. اما سال سوم یک مورد اضافه شد به جمع ما؛ پوریا فروزان اگر اشتنباه نکنم. شایدم علی پوریا نژاد. یا همچین چیزی. لاغرمردنی و ساکت. مصداق بارز موردی بود که از دیوار صدا درمیامد اما از او نه. تا یک روز که من داشتم برای یک بنده خدایی فلسفه میبافتم، و احتمالن خونش به جوش آمد از پرت بودنِ من، و درامد که؛ البته علامه طباطبایی میگوید که بهمان. درامدم که من اصلن نمیدانم ایشون کی هستند اما بیصار. (برای اطلاع از اینکه این بی اطلاعی به چه حسابی گذاشته شود لطفن رجوع کنید به موردی که در سالهای دبستان ذکر آن رفت.) بنده ی خدا مانده بود چی تحویلم بدهد. عطای بحث را به لقایش بخشید و محل حادثه را ترک کرد.

یک بار هم یک معلمی داشتیم که حرف حساب زد؛ هروقت آدمی توی خیابان پایش گیر میکند جایی و تلوتلو میخورد، اولین کاری که میکند برگشتن و نگاه کردن به چاله یا برآمدگی کذاست. هیچ کس خودش را مقصر نمیبیند.

https://posterspy.com/wp-content/uploads/2014/08/WildTales_Poster_spanish_web1.jpg

استادانه. قصه های حسابی. عرذا پشت ارظا

SNOW
COVERS THE CITY,
YOU
DISAPPEAR
AND I
GET LOST IN TRANSLATION,
IN A HEARTBEAT.

یک روز که سرم را گذاشتم روی میز

و غرق شدم در پرواز،

دیوانه ای در را اشتباهی باز میکند

دار و ندارم را بار میزند و فلنگ را میبندد.