دوم یا سوم راهنمایی بودم. به گمانم دوم، چون هنوز درسم خوب بود. پسری توی کلاسمان بود به نام عرفان. نام خانوادگی ش همه جوره یادم هست اما مهم نیست. عرفان کمربند قهوه ای کاراته داشت، من نمیدانستم. زنگ تفریح ها قرار بود بمانم بهش ریاضی یاد بدهم. توی مخش نمیرفت که نمیرفت. نکالیفش را نمینوشت که نمینوشت. من هم یک زنگ تفریح بند کردم بهش که تو ریدی.. چرا درس نمیخوانی و فلان. اما هیچ کس دیگری توی کلاس نبود تا من ارضای کثافت بیرونی بشوم. برای اینکه به بهمه نشان دهم چه آدم مسئولیت شناسی هستم باید صبر میکردم زنگ بخورد و همه بیایند. پس بازی را کش دادم. کلاس طبقه دوم بود. منتظر ماندم و تا زنگ خورد و ملت آمدند و اولین نفر در کلاس را باز کرد، یقه ی عرفان را چسبیدم و کوبیدمش به دیوار و همزمان خطابه ای سر دادم در باب اهمیت نظم در کار و زندگی. سر ینده ی خدا جوری صدا داد که هرکه آمده بود به کلاس ساکت شد و نمایش من را تماشا کرد. عرفان فقط درامد که "حیف" و رفت نشست سر جایش. آن موقع نفهمیدم حیف چی یا کی. اما بعدن حالیم شد که به مادرش قول داده کسی را گوشتمالی ندهد.
سوم دبیرستان از الان هم بیشتر ادعا داشتم. از دار دنیا یکی دو تا شکست عشقی خورده بودم و سه چهار تا کتاب خوانده بودم و فکر میکردم دنیایی حالیم هست و الباقی در بحر دنیا مشغول تناول از ماهیِ جهل اند. اما سال سوم یک مورد اضافه شد به جمع ما؛ پوریا فروزان اگر اشتنباه نکنم. شایدم علی پوریا نژاد. یا همچین چیزی. لاغرمردنی و ساکت. مصداق بارز موردی بود که از دیوار صدا درمیامد اما از او نه. تا یک روز که من داشتم برای یک بنده خدایی فلسفه میبافتم، و احتمالن خونش به جوش آمد از پرت بودنِ من، و درامد که؛ البته علامه طباطبایی میگوید که بهمان. درامدم که من اصلن نمیدانم ایشون کی هستند اما بیصار. (برای اطلاع از اینکه این بی اطلاعی به چه حسابی گذاشته شود لطفن رجوع کنید به موردی که در سالهای دبستان ذکر آن رفت.) بنده ی خدا مانده بود چی تحویلم بدهد. عطای بحث را به لقایش بخشید و محل حادثه را ترک کرد.
یک بار هم یک معلمی داشتیم که حرف حساب زد؛ هروقت آدمی توی خیابان پایش گیر میکند جایی و تلوتلو میخورد، اولین کاری که میکند برگشتن و نگاه کردن به چاله یا برآمدگی کذاست. هیچ کس خودش را مقصر نمیبیند.