جزء به کل

کثافتِ بی‌شاخ و دم

جزء به کل

کثافتِ بی‌شاخ و دم

Related image
Peter Paul Rubens’ rendering of Cronus devouring his son, Poseidon. 1636!

دوگان نگاهی انداخت به چهره‌ی نیمه‌خندانِ من. از شلوغیِ همسایه‌ی مشترکمان سری تکان داد از تاسف و رفت بیرون برای چیل. من برگشتم توی اتاق و انقدر از نحوه‌ی سازوکارِ یوتیوب وحشت کردم که خدا می‌داند. بازی‌ایست که اگر واردش بشوی حرص و طمع و چشم‌هم‌چشمی و حسادت را تا عمیق‌ترین نقطه‌اش تجربه میکنی. و اگر واردش نشوی، افسردگی و تنهایی و سکوت و یکنواختی. حتمن که بخش‌های خوبی در هر کدام هست اما من یکی الان در موقعیت چندان مطلوبی نیستم و حال پرداختن به نقاط روشن را ندارم.

 از سه سال پیش، من انتخاب کردم از اینستاگرام و توییتر (که این روزها روی دور هستند) استفاده نکنم. بنا به سه-چهار دلیل، من‌جمله اینکه خودم بسیار ترجیح می‌دهم در دنیای واقعی با آدم‌ها معاشرت کنم. بنا به همین دلیل، و البته دلایل دیگر، وقتی با کسی رودررو حرف میزنم، موبایلم یا توی جیبم هست یا جایی که بهش دسترسی نداشته باشم. بنا به همین دلیل، و به دلایل دیگر، موقع ناهار یا شام، فقط ناهار یا شام میخورم. و اگر با کسی هم‌سفره باشم، اگر حرفی با هم نزنیم، سکوت را به چرخ زدن در گوشی ترجیح می‌دهم. و بدین ترتیب نحوه‌ای از معاشرت را انتخاب کردم که از دور، یعنی از آن جایی که تصمیم به این کار گرفتم، اصیل‌تر و جدی‌تر و باانرژی‌تر و خالص‌تر به نظر می‌‌رسید. و همچنین نتیجه گرفته‌بودم که با چنین شیوه‌ای، وارد جامعه‌ای خواهم شد که همه مثل من، به دنبال این طیف از روابط هستند. از همین رو، منی که تا همین شش ماه پیش حاضر بودم از گشنگی صدای شکمم میزِ کناری را به خنده بیاندازد اما با همکارانم سر یک میز غذا نخوریم، هر روز ساعت دوازده میگردم دنبال یکی که پایه باشد با هم برویم ناهار. به موضوعات مختلف هم خودم را تجهیز میکنم که بشود ده دقیقه‌ای اقلن صحبت کنیم.  و از همین رو، توی رستورانی اگر بشینم منتظر غذا، سر صحبت را با سه صندلی آنورتر باز می‌کنم. یا از مرد پشت سرم در صف میپرسم احیانن در محل کارشان نیرو می‌خواهند یا نه. یا یا یا.

 حالا اما به مشکل خوردم. اول اینکه آن "یا یا یا" آخر بند قبل، آن چنان معادلِ خارج از این متن ندارد. یعنی جمع تعداد موقعیت‌های روزمره‌ای که حداقل من در آن پتانسیل ایجاد ارتباط غیرمجازی با یک شخص دومی را میبینم به شدت کم هست. و تازه، این دسته از جانداران با سرعت نجومی در حالِ انقراض هستند. دوم اینکه احتمال برخورد آدم‌هایی که دنبال چنین روابطی باشند، به دلیل هزینه‌ی بالا (روانی و شاید مادی)، پایین هست. در ثانی، این آدم‌ها شاخصِ اعتمادشان به غریبه بالا نیست و به این راحتی‌ها دم به تله نمی‌دهند (به عنوان نمونه: خودم). مشکل بعدی اما این‌جاست که توانایی ارتباط غیر مجازی با آدم‌هایی که هم‌حالا دوستشان دارم و به هم اعتماد داریم را هم از دست دادم. این آخری رنگِ چس‌ناله دارد اما شوربختانه حقیقت دارد. انگار استخری باشد که حسابی تمیز و سنگین و رنگین و مشتی باشد. با بهترین لوله‌کشی و تصفیه. ولی فقط خودت باشی و خودت. البته که خیلی‌وقت ها تنهایی در تنهایی شنا کردن حسابی میچسبد، ولی نه همیشه. یا بهتر: نه اکثر اوقات. حداقل در مورد من.

آیا استراتژی من شکست خورده؟ یا خام‌دستانه از ایتدا خوش‌خیال بودم؟ یا شاید بد بازی کردم؟ یا کارت‌های خوبی نصیبم نشده؟ (خام‌دستانه لغت هست؟). برگشت به صفحه‌های مجازی از چاله به چاه رفتن هست یا عذر بدتر از گناه؟ با حجم دوپامینی که بهم تزریق میشه چه‌کار کنم؟ و و و.


 از اول دانشگاه، در هر جمعی قرار میگرفتم اگر جایی بحث از سریال فرندز نمیشد، من حاضر بودم برای همه برم. اما خداروشکر، همیشه یک جایی یک اتفاقی یک مسئله‌ای پیش می‌آمد، که باااالاخره یک نفر از توی جمع یک رفرنس به سریال مشارالیه می‌داد. من اما از روی لج، و به یکی دو دلیل دیگر، تن نمی‌دادم به دیدنِ حتا یک قسمت. حالا حدود هشت سال بعد، بنا به دلایلی دیگر، چند قسمت فرندز دیدم. و خدای من! عالم وآدم انگار داشتند سعی میکردند ادای اینها را دربیاورند. از لحن حرف زدن، تیکه‌ها و سناریوها و هرچه که میبینم، آدمهای آن زمان در ذهنم مرور میشود.  از خطای محاسبه که بگذریم، و از این حجم از مقبولیتِ سریال که الحق اعجاب‌آور و تحسین‌برانگیز هست، یک نکته به چشمم آمد؛ موراکامی جایی نوشته بود که اگر تو هم کتاب‌هایی بخوانی که باقی ملت می‌خوانند، آخرش همانطور فکر میکنی که باقی ملت فکر میکنند. و من هیچ وقت به عینه این را لمس نکرده بودم. تا این ماجرا.


Related image

 طرف دوم ماجرا یکی هست مثل جمشید. یا مثل فرید. یا یکی مثل نیما. هادی یا محمد. آدم‌هایی که علاقه‌شان لای زندگی‌ای که دنیای جدید رو کرده بُر نخورده. برایش زحمت کشیده‌اند و خسته شدند. آدم هایی که یکی مثل من، محض میزبانی و ساخت‌وپاخت با رییس کل، با آنها هم‌گروه شده. از هر کدام شش هیچ، پنج دو، ده سه و غیره عقبم و قسمت ناامیدکننده‌ی قصه اینجاست که من چپیده‌ام توی دفاع که بیشتر گل نخورم. و البته کار همیشگی: غُر زدن.
 بخش دیگر اما نیمه‌ی پُری‌ست که فقط من و خوزه مورینیو می‌توانیم ببینیم. اینکه میبینی تا چه حد طرف خوب بازی میکنه و کیف کنی ازدیدن گل‌هایی که یکی پس از دیگری دریافت میکنی. و صرفن خدا رو شکر کنی، که قرعه به نام تو افتاده و دری به تخته خورده، که با چنین آدم‌هایی هم‌بازی باشی.

Image result for jose mourinho hand on head

به نظرم دو تا چیز هست که اگه روال باشه، باقیِ قضیه حلّه؛ اول سالم باشی. دوم حسود نباشی.

Image result for mehrad hidden

[دوباره ببینم. دوباره بتونم. دوباره یه روز نو]

در اتاق خان‏‏داداش را زدم و پرسیدم بقیه کجان.
- بقیه رفتند شیراز.
بعد که پرسیدم چرا، فهمیدم چون آقای رضازاده فوت شده. اینجای این صحنه، من تصمیم گرفتم سکوت پیشه کنم. نه به این خاطر که سکوت بهترین واکنشِ ممکن بود یا از شدت و حدت خبر کُپ کرده بودم. دروغ چرا، اصلن حسِ خاصی نداشتم. اما به این خاطر که من پپه تر از این حرف ها بودم که حرفی بزنم درخورِ شرایط، احساس کردم سکوت می‌تواند مرا ناراحت نشان دهد. انگار که باید اینطور می‌بود. لکن دو ثانیه ای که از سکوتِ مقوایی و به قولِ منتقد سینمایی، دِشیره ی ما گذشت، فهمیدم اینکاره نیستم و برگشتم که "ای بابا".کودک بودن شاخ و دم ندارد.
از یک طرف که نگاه میکنم، قصه عینهو فیلمهای استاد ایرج ملکی‌ست؛ من، بازیگری مضحک و حال‌به‌هم زن هستم، در موقعیتی واقعن درام. از طرف دیگر، خودم را می‌بینم که ترحم از قبل از همان موقع تا بعد از همین حالا پایش را گذاشته روی خرخره‌ی نازک‌نارنجی‌ام و ول‌کنِ ماجرا نیست.
یک بار هم توی بک جمعی میخواستند منِ فسقل بچه را قاطیِ آدم حساب کنند. پس از من پرسیدند چه تیمی قهرمان جام‌جهانی میشود. من عاشق انگلیس بودم و هیچ از قوت تیم‌ها و امار و احتمالات و اینها سردر‌نمی‌اوردم. برای من موهای دیوید بکهام و آن ناز و ادای کاشته زدنش مهم بود و شوتهای اسکولز. هنوز تیمی که از نظر من قهرمان میشد با تیمی که دوستش داشتم یکی بودند.
-ایتالیا.
چرا؟ چون من همیشه برادرم را، به درستی، از خودم آگاه‌تر، معقول‌تر، عاقل‌تر و فی‌الجمله بهتر می‌دیدم. او هم عاشق ایتالیا بود. پس من در کمال تعجبِ خودم، خیلی خاضعانه و با پا گذاشتن روی غرورِ نداشته‌ام، سرزمینِ چکمه را بخت اول قهرمانی نام بردم. از یک طرف، پسرکی میبینم که برای احترامی که برای برادرش قائل است، در سنّی چسکی، علاقه‌‌اش را می‌گذارد کنار. از طرف دیگر اما فقط گزژعر میبینم و گزژعر.

حالا که به اینجا رسیدیم، قصه‌ی دیگری هم هست با هنرپیشگیِ برادرِ عزیزم. طیِّ یک سری اتفاقاتِ عجیب و غریب، من تصمیم گرفتم که به اصطلاح "استپ آپ" کنم. یک جور میخواستم خودم را به خودم اثبات کنم. مثلن به خودم نشان دهم که فلان چیز برای من مهم هست. یا نیست. اینکه مثلن حاضرم برای بهمان مسئله بجنگم و القصه از این اراجیف. تبلور این فکرها و خواسته‌ها شد چه؟
شد اینکه من تصمیم گرفتم برای خاطر هم‌خونِ‌م، کتک کاری کنم. با کی؟ سر چی؟ دومی مهم نیست، اما اولی، با یک غولِ کُرد. برادرِ ما هم ناگزیر داشت وارد درگیری می‌شد که قائله شروع نشده خوابید. دوست داشتم بگویم که در این قصه نه از این طرف و نه از آن طرف هیچ چیز نمی‌بینم و تمام. اما متاسفانه، از هر دو طرف، خامی‌ای میبینم در خودم، که نمی‌دانم کی درگرفت و نمی‌دانم کی قرار است وا بدهد.
ول‌کنِ ماجرا نیستم که نیستم.

یه حس که باز بهم میگه که مشتی کلِّ راهت اشتباس.

Gone.

O

پیش‌ رفتی یا فرو رفتی؟