در ستایشِ تککاری، نظم و مداومتِ معقول، در سایهی پذیرشِ محدودیتهای سالم. از اثراتِ هنرِ خوب زندگی کردن، چند جلسه فشرده دکتر شیری و یک وبسایت عجیب و غریب که، قربة الیالله، عصارهی بازآفرینیِ زندگی از جفری یانگ را ریخته روی میز. اینها ترکیبِ فکرهای من هستند در آن زمینه. نتایجی و افکاری که حالا که نگاهشان میکنم، میبینم چند بار در موقعیتهایی مختلفِ زندگیم در طی این چند سال بهشان رسیدهام. و
اتفاقن هر بار هم به اشتراک گذاشتمشان. مضامینی تکراری. ولیکن، هربار احساس میکنم عمیقتر
فهمیدهام و این دفعه دیگر بهکار میبندمشان. از همین رو، بنا دارم این متن را مدام ویرایش کنم. یعنی فکرهای جدیدم را در این زمینه در همین پست جا دهم. همانطور که طیِّ دو سه ماهِ اخیر در چرکنویسم این کار را کردم. اما شاید به اشتراک گذاشتنش باعث شود این بار دل بدهم به ماجرا. هرچند به گمانم این تو بمیری، عین همهی تو بمیریهای دیگر باشد. اما باز هم مینویسم. در اوجِ بیستوهفت سالگیای که ژاپنیِ عزیزِدل بر سرگشتگیش مهر تایید زده.
در نظر گرفتنِ محدودیتهای سالم، و در ادامه اولیتبندی و حذفواضافهی واقعبینانه، مولفهی مهمی هست. در چه؟ در احتمالن پی-گیریِ یک زندگیِ رو به جلو. به عنوان مثالی واضح: تو از ساعتِ شش تا هشت شب، نمیتوانی هم در باشگاه مشغول ورزیده شدن باشی، و هم در سینما، مشفول فیلم دیدن. بین تقویتِ قوای جسم و لذتِ تصویر، مجبوری یکی را انتخاب کنی. و مثالی ملایمتر: وقتی به هر دلیلی ترجیح بدهی معدهات را با قرمهسبزی پرکنی، خبری از پیتزا نیست. جا نداری. به همین سادگی و مسخرگی. یا، دو ساعتی که تصمیم میگری بیشتر کار کنی، دقیقا همان دو ساعتیست که کمتر به خانوادهات رسیدگیِ مستقیم میکنی، و بالعکس. یا اگر تصمیم میگیری بازی منچستر-تاتنهام را ببینی، طبیعیست مهمانی دوست جدیدت را از دست بدهی. پس حرص و حسرت راه به جایی نمیبرد. تا دیرنشده بگم: فراموش نکن پشیمانی کار احمقهاست. این هم مثالی دیگر: در روز اگر حداقل شش ساعت نخوابی، حسابت حتا با کرامالکاتبین هم نیست. پس اگر تصمیم بگیری در روز نوزده ساعت کار کنی، متاسفانه وارد روز بعد میشوی. از دست تو خارج هست. حتا اگر بتوانی همزمان با کار، قضای حاجت، تغذیه و معاشقه کنی. بسیار مهم و اغلب نادیدهگرفتنی: همارز با اهمیتِ در نظر گرفتنِ این محدودیتها برای خودِ آدم، درکِ وجود
این محدودیتها به انواع و انحاء مختلف برای دیگران و شخصی نکردنِ مسائل
هست. نه اینکه بفهمی دیگران را چه مسائلی محدود میکند. صرف اینکه متوجه باشی دیگران هم در شکلی از اشکال دستوپایشان احتمالن بسته است. مثالهایی که در حال حاضر به ذهنم میرسند همه منشوری و خاکبرسری هستند.
گرفتارِ نوجوانِ ابدی نشدن در اقیانوسهای یک وجبی مشکلیست فراگیر. با یک دست، نهایتن دو هندوانه میتوان برداشت. و تا همیشه وقت برای انجامِ هر کاری نیست (فکرِ جتاسکی در هشتادسالگی را از سرت بیرون کن). و تازه، همهی علائقت را نمیتوانی پیگیری کنی. باید خویشتندار بود خیلی وقت ها. و مواظب بود خویشتنداری را همردیفِ عقدهدارشدن نگرفت.
در نتیجه و با توجه به نکتهی اول، باید مسیری انتخاب کرد و رفت جلو. همچنین باید سنگدلانه پذیرفت که از حدّی به بعد، نقطهی بهینهای وجود ندارد و همه چیز خلاصه میشود در یک تراضیِ به شدت حالگیر (compromise). تعهد و نظم راهگشای پیشرفت در نکتهی دوم هستند.** (برای پرهیز از کلّیگویی: اگر بین مهندسی دادههای ناپیدا، فیلمنامهنویسی و کارگردانی فیلمهای مستند، رانندگی در فرمول یک، یاد گرفتن عود، مهندسی سلولهای خورشیدی و یا آشپزی به سبک چینی، یا مشغولیتی دیگر* قدرت انتخاب نداری، خیلی مهم نیست. ماادامی که در این نادانی غلت نزنی. بعد از چهار جلسه پرسش و پاسخ، باید فلان، یا حداکثر فلان و بهمان را انتخاب کرد و رفت جلو. این مثال برای انتخاب بین نرگس، فاطمه و مریم، طبعن وقتی نمیدانی کدام ارجحیت دارند، هم برقرار هست. و با کمی اغماض، بین کیان، مهراد و سیاوش (و هیچکدام). و غیره). همهی اینها، در یک سطحِ شخصی، حقا که ناامیدکننده هست. به هر حال، وقتی باریتعالی قسم میخورد که ما در خسران هستیم، محاجه بیفایده است. ولیکن در سطحِ جمعی، به همان دلایلِ مفیدبودنِ تقسیمِ کار که از زمان آدام اسمیت تا حالا معتبر بودهاند، مفید و کارآمد هست. ضمنا، تا بحث آدمهای هرمسی وسط هست، کسب اطلاعاتِ عمومی و اخبار به قصدی جز سرگرمی و تا جایی که به رشدِ معنی دارِ تو در زمینهای که مشغولیتِ توست کمک نکنند، نه تنها بیفایده که پُرضرر هست. سوال: اگر سروکارت با نوشتن نیست، آخرین باری که شنیدنِ اخبارِ ساعت نُه به تصمیمگیریِ بهترِ تو کمک کرده کی بوده؟ راهنمایی: عقب تر از عهد دقیانوس. به همین شدت و به همین حدّت. به همین نور چراغ.
و نکتهی دیگر؛ وقت گذاشتن برای طیِّ مسیر و مجوز اشتباه دادن به خود. و هزارالبته، فراموش نکردنِ پیشِ پا افتادهترین مسئله: اینکه رشد در گرو فرآیندی پُراشتباه، ترسناک و زمانبر هست. آدم راحت فراموش میکند که اگر چیزی هست که درش نیمچه تبهری دارد، خیلی ماه یا خیلی سال درش تمرین کرده و زمین خورده. اینجا تفکر جعبهسیاهی حسابی به کار خواهد آمد. یعنی اوپن بودن به دیدنِ اشتباهاتِ بعضا فاحشِ خود و از دست ندادنِ تصویرِ کلی. آمازون،دیجیکالا و شبکههای اجتماعی آدمها را، در سطحی فراروانی و بیولوژیکی، به بیصبری و بیحوصلگی عادت داده. در حالی که پیشروی و رشد و رضایتمندی، اگر به هیچ چیز نیاز نداشته باشد، به مداومت (consistency) نیاز دارد. حتا چیزی مثل سلیقه، یک شبه، با دو کتاب، سه فیلم یا چهار گروه موسیقی درنمیآد. چیزی مثل تبدیل شدن به والدین یا شریکی بهتر هم زمان خواهد برد و تلفات خواهد داد. همانطور که تبدیل شدن به کارمندی کارآمدتر هزینه روی دست سازمان خواهد گذاشت و یا جستجوگری بهتر در فضای مجازی شدن حوصلهات را سرخواهد برد. و همانطور که فیلان. و همانطور که حدس زدید: بیسار.
این وسط اما هنوز سیبیلوی قرن نوزدهمی اذیت میکند. کاش ناکار نمیشد تا ببینیم چه گلِ دیگری میخواست بزند به سر ملتِ قهرمان. گچ بگیرندش.
*جدیدن به شغلی برخوردم به نامِ نامیِ "نوازشگر" ،Cuddler- که علیالظاهر در غرب وحشی وحشی بابش خیلی وقت هست باز شده و طبق معمول من دیر به قافله رسیدهام. به ازای ساعتی هفتاد دلار، شاغلِ عزیز شما را بغل میکند. نوازش میکند و اگر به کمتر از سه ساعت راضی باشید، در کنارِ شما میخوابد. و بدین ترتیب، اوکسیتوسینِ افرادِ نیازمند را تامین میکند. البته، خبری از تستوسترون و استروژن نیست. حداقل در مرامنامههای رسمی.
**از آخرین قضاوتهایم یکی اینکه فرهنگِ ما، عمیقا با دروغ گره خورده. البته، و به شکلی کنایی، در لباس مبدل.
و دروغ، مادرِ همهی مخربهاست. مخربهایی غیرسازنده. به عنوان نمونه: بینظمی، اهمالکاری و همه جا دنبالِ میانبُر بودن، از جمله تخریبچیهایی هستند که بیشک معرف حضور هستند. و این عمیقا آزاردهنده هست. چون من هم از همین فرهنگم و خرابهها در من پیداست. همینطور در تو. و احتمالا تو. به عنوان مثال، قرار است متنی نیم صفحهای که همهاش را در ذهنم دارم بفرستم برای برادر عزیزم. شش ماهی میگذرد از این قرار. و ما؟ ما هیچ. ما نگاه.
Orange and Yellow- Mark Rothko