ران هاوارد میگه که، پروسهی ادیتِ فیلم خیلی باحاله. حرفش اینه که: شما یه سناریویی داری. میری دنبالِ بازیگرهایی که به نظرت درست میان میگردی. تیمی پشتِصحنهای که دلت میخواد رو پیدا میکنی و لوکیشن و الخ. فیلمبرداری هم همونجوری که دوست داری پیش میره و آقا خلاصهی ماجرا، تر و تمیز چیزی که میخوای رو میکنی. حالا نوبتِ ادیت هست. و این خیلی جالبه. چون شما تاااااازه تو این مرجله هست که متوجهِ پتانسیلهای داستانی که جلوته میشی. و تااازه اینجاست که میتونی ببینی چقدر زیرلایه وجود داره. و حالا میتونی اصلن داستانت رو دوباره سرهم کنی. صدالبته که نمیتونی یه کلِّ دیگهای رو روایت کنی. بالاخره دستت بستهس. اما با همین تیکه پاره هایی که دستته، میتونی یه جور دیگه ببینیش. یه جای دیگه فوکوس کنی. یه بخش جدیدی رو ببینی. تمام. -حالا من فازم امیدواری و اینها نیستا. صرفن این خیلی پدیدهی جالبیه. و شیری. و شخمی.
اصغر فرهادی هم یک کاری میکنه گویا. اون هم اینکه بازیگراش رو مجبور میکنه یک داستانهایی رو با هم بازی کنند، که همه میدونند توی فیلم پخش نمیشه. واسه این این کار رو میکنه که بازیگراش و کلن همهی خدم و حشم درکککک کنند که این سناریو داره چی میگه. چی میخواد. و بدین وسیله، بهتر بتونن موقعیتهای موجود در داستان رو بازی کنند.