در اتاق خانداداش را زدم و پرسیدم بقیه کجان.
- بقیه رفتند شیراز.
بعد که پرسیدم چرا، فهمیدم چون آقای رضازاده فوت شده. اینجای این صحنه، من تصمیم گرفتم سکوت پیشه کنم. نه به این خاطر که سکوت بهترین واکنشِ ممکن بود یا از شدت و حدت خبر کُپ کرده بودم. دروغ چرا، اصلن حسِ خاصی نداشتم. اما به این خاطر که من پپه تر از این حرف ها بودم که حرفی بزنم درخورِ شرایط، احساس کردم سکوت میتواند مرا ناراحت نشان دهد. انگار که باید اینطور میبود. لکن دو ثانیه ای که از سکوتِ مقوایی و به قولِ منتقد سینمایی، دِشیره ی ما گذشت، فهمیدم اینکاره نیستم و برگشتم که "ای بابا".کودک بودن شاخ و دم ندارد.
از یک طرف که نگاه میکنم، قصه عینهو فیلمهای استاد ایرج ملکیست؛ من، بازیگری مضحک و حالبههم زن هستم، در موقعیتی واقعن درام. از طرف دیگر، خودم را میبینم که ترحم از قبل از همان موقع تا بعد از همین حالا پایش را گذاشته روی خرخرهی نازکنارنجیام و ولکنِ ماجرا نیست.
یک بار هم توی بک جمعی میخواستند منِ فسقل بچه را قاطیِ آدم حساب کنند. پس از من پرسیدند چه تیمی قهرمان جامجهانی میشود. من عاشق انگلیس بودم و هیچ از قوت تیمها و امار و احتمالات و اینها سردرنمیاوردم. برای من موهای دیوید بکهام و آن ناز و ادای کاشته زدنش مهم بود و شوتهای اسکولز. هنوز تیمی که از نظر من قهرمان میشد با تیمی که دوستش داشتم یکی بودند.
-ایتالیا.
چرا؟ چون من همیشه برادرم را، به درستی، از خودم آگاهتر، معقولتر، عاقلتر و فیالجمله بهتر میدیدم. او هم عاشق ایتالیا بود. پس من در کمال تعجبِ خودم، خیلی خاضعانه و با پا گذاشتن روی غرورِ نداشتهام، سرزمینِ چکمه را بخت اول قهرمانی نام بردم. از یک طرف، پسرکی میبینم که برای احترامی که برای برادرش قائل است، در سنّی چسکی، علاقهاش را میگذارد کنار. از طرف دیگر اما فقط گزژعر میبینم و گزژعر.
حالا که به اینجا رسیدیم، قصهی دیگری هم هست با هنرپیشگیِ برادرِ عزیزم. طیِّ یک سری اتفاقاتِ عجیب و غریب، من تصمیم گرفتم که به اصطلاح "استپ آپ" کنم. یک جور میخواستم خودم را به خودم اثبات کنم. مثلن به خودم نشان دهم که فلان چیز برای من مهم هست. یا نیست. اینکه مثلن حاضرم برای بهمان مسئله بجنگم و القصه از این اراجیف. تبلور این فکرها و خواستهها شد چه؟
شد اینکه من تصمیم گرفتم برای خاطر همخونِم، کتک کاری کنم. با کی؟ سر چی؟ دومی مهم نیست، اما اولی، با یک غولِ کُرد. برادرِ ما هم ناگزیر داشت وارد درگیری میشد که قائله شروع نشده خوابید. دوست داشتم بگویم که در این قصه نه از این طرف و نه از آن طرف هیچ چیز نمیبینم و تمام. اما متاسفانه، از هر دو طرف، خامیای میبینم در خودم، که نمیدانم کی درگرفت و نمیدانم کی قرار است وا بدهد.
ولکنِ ماجرا نیستم که نیستم.