از سه سال پیش، من انتخاب کردم از اینستاگرام و توییتر (که این روزها روی دور هستند) استفاده نکنم. بنا به سه-چهار دلیل، منجمله اینکه خودم بسیار ترجیح میدهم در دنیای واقعی با آدمها معاشرت کنم. بنا به همین دلیل، و البته دلایل دیگر، وقتی با کسی رودررو حرف میزنم، موبایلم یا توی جیبم هست یا جایی که بهش دسترسی نداشته باشم. بنا به همین دلیل، و به دلایل دیگر، موقع ناهار یا شام، فقط ناهار یا شام میخورم. و اگر با کسی همسفره باشم، اگر حرفی با هم نزنیم، سکوت را به چرخ زدن در گوشی ترجیح میدهم. و بدین ترتیب نحوهای از معاشرت را انتخاب کردم که از دور، یعنی از آن جایی که تصمیم به این کار گرفتم، اصیلتر و جدیتر و باانرژیتر و خالصتر به نظر میرسید. و همچنین نتیجه گرفتهبودم که با چنین شیوهای، وارد جامعهای خواهم شد که همه مثل من، به دنبال این طیف از روابط هستند. از همین رو، منی که تا همین شش ماه پیش حاضر بودم از گشنگی صدای شکمم میزِ کناری را به خنده بیاندازد اما با همکارانم سر یک میز غذا نخوریم، هر روز ساعت دوازده میگردم دنبال یکی که پایه باشد با هم برویم ناهار. به موضوعات مختلف هم خودم را تجهیز میکنم که بشود ده دقیقهای اقلن صحبت کنیم. و از همین رو، توی رستورانی اگر بشینم منتظر غذا، سر صحبت را با سه صندلی آنورتر باز میکنم. یا از مرد پشت سرم در صف میپرسم احیانن در محل کارشان نیرو میخواهند یا نه. یا یا یا.
حالا اما به مشکل خوردم. اول اینکه آن "یا یا یا" آخر بند قبل، آن چنان معادلِ خارج از این متن ندارد. یعنی جمع تعداد موقعیتهای روزمرهای که حداقل من در آن پتانسیل ایجاد ارتباط غیرمجازی با یک شخص دومی را میبینم به شدت کم هست. و تازه، این دسته از جانداران با سرعت نجومی در حالِ انقراض هستند. دوم اینکه احتمال برخورد آدمهایی که دنبال چنین روابطی باشند، به دلیل هزینهی بالا (روانی و شاید مادی)، پایین هست. در ثانی، این آدمها شاخصِ اعتمادشان به غریبه بالا نیست و به این راحتیها دم به تله نمیدهند (به عنوان نمونه: خودم). مشکل بعدی اما اینجاست که توانایی ارتباط غیر مجازی با آدمهایی که همحالا دوستشان دارم و به هم اعتماد داریم را هم از دست دادم. این آخری رنگِ چسناله دارد اما شوربختانه حقیقت دارد. انگار استخری باشد که حسابی تمیز و سنگین و رنگین و مشتی باشد. با بهترین لولهکشی و تصفیه. ولی فقط خودت باشی و خودت. البته که خیلیوقت ها تنهایی در تنهایی شنا کردن حسابی میچسبد، ولی نه همیشه. یا بهتر: نه اکثر اوقات. حداقل در مورد من.
آیا استراتژی من شکست خورده؟ یا خامدستانه از ایتدا خوشخیال بودم؟ یا شاید بد بازی کردم؟ یا کارتهای خوبی نصیبم نشده؟ (خامدستانه لغت هست؟). برگشت به صفحههای مجازی از چاله به چاه رفتن هست یا عذر بدتر از گناه؟ با حجم دوپامینی که بهم تزریق میشه چهکار کنم؟ و و و.
از اول دانشگاه، در هر جمعی قرار میگرفتم اگر جایی بحث از سریال فرندز نمیشد، من حاضر بودم برای همه برم. اما خداروشکر، همیشه یک جایی یک اتفاقی یک مسئلهای پیش میآمد، که باااالاخره یک نفر از توی جمع یک رفرنس به سریال مشارالیه میداد. من اما از روی لج، و به یکی دو دلیل دیگر، تن نمیدادم به دیدنِ حتا یک قسمت. حالا حدود هشت سال بعد، بنا به دلایلی دیگر، چند قسمت فرندز دیدم. و خدای من! عالم وآدم انگار داشتند سعی میکردند ادای اینها را دربیاورند. از لحن حرف زدن، تیکهها و سناریوها و هرچه که میبینم، آدمهای آن زمان در ذهنم مرور میشود. از خطای محاسبه که بگذریم، و از این حجم از مقبولیتِ سریال که الحق اعجابآور و تحسینبرانگیز هست، یک نکته به چشمم آمد؛ موراکامی جایی نوشته بود که اگر تو هم کتابهایی بخوانی که باقی ملت میخوانند، آخرش همانطور فکر میکنی که باقی ملت فکر میکنند. و من هیچ وقت به عینه این را لمس نکرده بودم. تا این ماجرا.